پنج برابر اعتبار !

سال سوم که بودیم سر میان ثلث (!) من سر امتحان آقای خدابخش مریض شدم و غایب! هفته بعدش خودمو آماده کرده بودم که یه گیر حسابی بهم بده ولی اتفاقی نیفتاد ! گذشت تا کارنامه میان ثلثی بهمون دادن و من ملاحضه کردم که نمره هندسه ام شده 5 ! با اطمینان از اینکه اشتباهی شده جلسه بعدی هندسه تا آخر کلاس صبر کردم و رفتم پهلو اقا خدابخش و با اعتماد به نفس گفتم که اینجا اشتباه شده و من اصلا اون روز در محل وقوع جرم نبودم و شاهد هم دارم و….
آقا خدابخش هم صبر کرد حرف من که کاملا تموم شد خیلی خونسرد گفت » اشتباهی نشده است من خودم 5 دادم. تازه باید خوشحال هم باشی من معمولا کسی سر امتحانم نیاید 1 می دهم. این نشان می دهد من برایت 5 برابر دیگران اعتبار قایلم !!»
و من دست از پا دراز تر برگشتم سر کلاس !

دستخط دکتر رضا کریمی

بچه هایی که از رضا جزوه امانت می گرفتن معمولا همون موقع پس می دادن چون خط رضا یه جوری خاص بود. بد نبود اما خاص بود انگار کد شده بود ! من می تونستم بخونم اما ! کاری نداریم اینو از اون جهت یادم افتاد که خودش گفت معلم هندسه ها همیشه کلکل داشتن باهاش. (راستی رضا خیلی دوست داریما ). آقا خدابخش یه امتحان پدر مادر دار ازمون گرفته بود که هم نونمون شده بود هم آبمون !! داشت برگه های صحیح شده رو بر می گردوند. یادتون باشه موقع دادن برگه همیشه یه تیکه ای چیزی هم نثارمون می کرد ! رضا بالاترین نمره شده بود (17-18) و نفر بعدی 15 بود انگار. آقا خدابخش گفت : «رضای کریمی بالاترین نمره را گرفته اما پدر مرا با این عینک ته استکانی در آورده! برق خانه ما هم رفته بود شما تصور کنید دستخطش را زیر نور چراغ گرد سوز گذاشتم راه میرفت. وای بر اینکه اگر در آفتاب می گذاشتم! خرچنگ و قورباقه را روسفید کرده ای. بیا : 18» !!!

سیلی شماره دو !!

بازم در مورد امیر پاکدل عزیز و کشیده های آبداری که میزد! فکر کنم آخرش یکی به خودم بزنه !!
سال سوم همون طوری که در اولین بخش یادتون هست …. نوشتم امیر و علی همیشه کلکل داشتن. (دلیلشو باید خود امیر اجازه بده تا بگم)
این دو از هر فرصتی استفاده می کردن تا یه سیخی به هم بزنن و انصافا هم همیشه علی شروع می کرد. یعنی وقتی موظوعی برای خنده پیدا نمی کرد به امیر گیر می داد که گاهی وقتا هم به بگو مگو و در 1-2 مورد هم به برخورد فیزیکی منجر می شد.
از جمله کرمهایی که علی می ریخت این بود که امیر رو «پاکی» خطاب می کرد. (نکته خارج از بحث: پاکی در انگلیس خیلی کلمه offensive ای هست که لات و لوتها به پاکستانی ها میگن و بی ادبانه و از اون بدتر نژاد پرستانه محسوب میشه!! البته فکر نکنم علی منظورش این بود !!!!)
یه کرم دیگه ای هم که علی میریخت این بود که زانو هاشو میزاشت زیر جامیزی و کل میز و نیمکت رو بلند می کرد و ول می کرد رو زمین و تق و توق راه می انداخت. یه بار که داشت این کار رو می کرد سر کلاس هندسه آقا خدابخش بود . ایشون پشتش به کلاس بود و داشت از اون شکلای 3 بعدی هندسه رو با دقت مخصوص خودش می کشید که علی بازم میز رو بلند کرد و بعد از زدن میز به کمر امیر کوبوند به زمین. آقای خدابخش که برگشت ببینه چی شده که امیر به صورت کاملا شاکی از جاش بلند شد با خشم به علی نگاه کرد و آنچنان چکی به علی زد که صدای قابلمه داد! (به طور خاص یه صدایی شبیه : «قاااارپ») آقای خدابخش داشت ناباورانه صحنه رو نگاه می کرد. بعد از چند ثانیه در سکوت و ناباوری همگی آقای خدابخش گفت » چه خبر است چرا به جان یکدیگر افتاده اید ؟!»

علی رفیعی و اسب آبی..

علی رفیعی هم خمیازه کش قابلی بود !
یه بار سر کلاس هندسه آقا خدابخش یه خمیازه سفارشی برای آقا خدابخش انجام داد و با چشم غره سنگینی مواجه شد. من یه چیزی رو نفهمیده بودم (من کلا هیچی نوفهمیدم !!) و بعد از کلاس رفتم ازش بپرسم. قبل از اینکه سوال رو جواب بده خیلی عصبانی و جدی گفت «به آن بغل دستی ات بگو دهانش را ببندد که انسان مجبور نباشد تا ته روده هایش را ببیند. دهانش را مثال کرگدن و اسب آبی باز می کند و دهان دره می کند» . جالب اینکه در موقع گفتن است آبی دست هاشو از مچ چسبوند به هم و انگشت هاشو شبیه دندون کرد…من که به زور خنده مو نگه داشته بودم و سوالم هم یادم رفته بود یه سوال الکی کردم و برگشتم تو کلاس و با علی و حمید از خنده مردیم !!!

افٌ لی….


مقدمه: یادتون هست معلم ها که جوک بی مزه می گفتن یا زیادی تو حس می رفتن ما سوم الفی ها براشون» اهوه» می کشیدیم؟ به این صورت: اوهههووووو…!
حالا: آقای خدابخش رو که یادتون میاد؟ هندسه سال سوم و چهارم.روز معلم شده بود و مراسم نزدیک. درسش رو مثل همیشه تمیز و مرتب تموم کرد و آماده رفتن شد. یادم نیست چرا اما نگار اونایی که رفتن پا تخته مساله حل کنن تر زده بودن ! در هر صورت سر حال نبود. همون طوری در حال رفتن بود که یه نکته ای بهمون پروند که برید آدم شید مثلا! یا یه همچین چیزی. و از در رفت بیرون. هنوز همه دو دل بودن که براش اوهو بکشن یا نه. آخه همه از آقا خدابخش حساب می بردیم! خلاصه کلاس یه کمکی صبر کرد و ناگهان یک صدا گفتیم: اوووههههوووو….! ناگهان در باز شد و آقا خدابخش عصبانی سرشو از لای در آورد تو و گفت: » وای بر من که معلم شما هستم.. حالا بروید مراسم روز معلم بگیرید. توی سرتان بخورد. افٌ لی…. وایٌ لی که معلم شما هستم» و در رو کوبید و رفت !!! این بار که ما ها شوکه شده بودیم اول یه کم افٌ لی…. وایٌ لی رو مزه مزه کردیم که ببینیم یعنی چی حالا! بعدش که فهمیدیم یعنی آب از سر گذشته دوباره گفتیم: اووهههههوووووووو…..!!