Posted on 15 آوریل, 2008 by احسان
اگه یادتون باشه سال سوم و توی اون اوضاع قاراشمیش مدرسه آقای گلپایگانی هم با مدرسه به اختلاف رسیده بود و یکروز حدودهای ظهر گفت که من دارم مدرسه رو برای همیشه ترک می کنم. اونموقع آقای گلپایپانی معلم راهنمای سال اول بود. جریان اینطوری شد که آقای گلپایگگانی اومد سوار پیکان پژویی که زیر سقف رک بود شد که بره. در همین حال عده ای از بچه های دوره 20 (سال اول بودند) و دوره 17 اومدند که مانع رفتن آقای گلپایگانی بشوند. صحنه جالبی بود. بک عده با صحبت می خواستند که مانع رفتن بشوند. عده ای اشک می ریختند! و یکی پیرهن آقای گلپایگانی رو می کشید. دو نفری هم رفته بودند زیر چرخ جلوی ماشین ایشون خوابیده بودند! که باید اول از روی ما رد شین! خداییش اگه من جای آقای گلپایگانی بودم. بیخیال رقتن می شدم. حالا شما این ابراز احساسات شدید رو با عکس العمل خودمون مقایسه کنید. یادمه یکی دوید توی کلاس و گفت آقای گلپایگانی داره میره! عده ای از بچه ها پشت پنجره جمع شدن و برای آقای گلپایگانی که با ماشینش داشت از در مدرسه می رفت لبخند می زدند و بای بای می کردند. به این می گویند اوج احساسات!
Filed under: مدرسه، معلمها، آقای گلپایگانی، سال سوم | Tagged: آقای گلپایگانی، بای بای کردن، سال سوم | 2 Comments »
Posted on 8 آوریل, 2008 by محمدی
این اتفاق نمره زبان باور نکردنی محمد دلالت که قاسمی افشار نوشته یک بار هم دقیقاً برای من افتاد. یادمه امتحان تستی در مبحث نقل قولها بود و من تنها مبحثی در زبان که خوب بلد بودم همین مبحث بود. اتفاقا اون امتحان را من 19/5 شدم و آقای وهبی باور نمی کرد. به خاطر همین از مهدی رییسی خواست که برگه من را تصحیح کنه. اون هم اومد بالا سر من وایستاد که برگه من را دوباره را تصحیح کنه. یادمه مهدی رییسی اون موقعها بزرگتر کوچیکتر حالیش بود (شرمنده مهدی جان، این به اون در!) و مثلا داشت برگه من را دوباره تصحیح می کرد اما در واقع هی زیر لب از من عذر خواهی می کرد و من هم فقط بهش چپ چپ نگاه می کردم. چون واقعاً خیلی شاکی شده بودم.
Filed under: مدرسه، آقای وهبی، سال سوم | Tagged: محمد دلالت، محمدی، کلاس زبان، آقای وهبی، دلالت، رییسی فرد، سال سوم | 2 Comments »
Posted on 5 آوریل, 2008 by احسان
يادمه كه توي اوضاع و احوال سال سوم شايعات زيادي دهن به دهن ميچرخيد. از قبيل اينكه شنيديم فلاني مدير شده و چيزهايي از اين قبيل. دوستان با توجه به خلاقيتي كه داشتند اين مساله رو هم مورد تمسخر قرار ميدادند و شايعات خندهداري ميساختند. يكي از اون ها اين بود. » آقا خبر دادند كه جنازه آقاي آرياني رو توي سمعي بصري در حاليكه شست پايش توي پريز برق بوده پيدا كردهاند»
الان درست يادم نمياد اين شايعه كار كي بود. شايد پويا قاسمي افشار يا عليموسوي يا يكي ديگه. خودتون بياد بگيد كار كي بود.
پن: من از علي رفيعي يا پويا مي خوام كه اون جريان انشا خوندن علي رفيعي سر كلاس آقاي جزيني رو تعريف كنند. من اگه اسم اون سه تاموش توي قصه يادم بود خودم مينوشتم!
Filed under: مدرسه، معلمها، آقای آریانی، سال سوم | Tagged: آرياني، سمعي بصري، سال سوم، شايعات | 3 Comments »
Posted on 5 آوریل, 2008 by احسان
مسافرت سال سوم بود.قرار شد بعد از عيد راهي اصفهان بشيم. من خودم توي اين مسافرت نبودم ولي اين خاطره رو از قول دوستان مينويسم. توي اون مسافرت آقاي افصح(معلم فيزيكمون) هم بوده. ظاهرا به خاطر عدم شناختي كه نسبت به دوره ما داشته خيلي احساس گردن كلفتي ميكرده و به قول معروف نفس كش ميطلبيده كه كسي جرات نداره من رو خيس كنه. اين رو چندين بار تكرار كرده و اين تكرار سبب جريحه دار شدن روح خاقاني نژاد ميشه و در يك حركت ضربتي نايلون آب رو روي سر آقاي افصح ميتركونه. تركيدن نايلون همان و سرتا پا خيس شدن ان جناب همان. بچهها ميگفتند كه كارد ميزدي خونش در نمياومد. ظاهرا حتي دنبال خاقاني نژاد هم ميكنه كه البته دستش بهش نميرسه. چند تا فحش اب دار هم نثار اون ميكنه كه دوستاني كه بودهاند. فحشهاي نثار شده رو بنويسند. خلاصه آقاي افصح بر ميگرده ميگه كه تا آخر مسافرت من اين خاقاني نژاد رو جلوي چشمم نبينم. به هر حال اون معلم عزيز هم نابلدي كرده و باز هم بايستي خدا رو شاكر ميبود كه به همين جا ختم شد.
پن١: كسي از خاقاني نژاد خبر داره. من خودم به شخصه ٩ ساله كه نديدمش.
پن٢: آقاي افصح در حال حاضر مدير راهنمايي مفيده.
Filed under: مدرسه، مسافرت اصفهان، مسافرتها، معلمها، آقای افصح، سال سوم | Tagged: كيسه آب، افصح، اصفهان، خاقاني نژاد، سال سوم | Leave a comment »