از اون روزي كه پست جديد محمد ابراهيم رو خوندم داشتم فكر ميكردم كه چه خاطره خاصي از اون روزها به بادم مياد. راستش مورد خاصي به يادم نيومد. اما شايد بشه ماه رمضونهاي اون سالها رو يك مروري با هم بكنيم:
١- يادتونه راهنمايي كه بوديم چند روز توي سال رو روزه عمومي بود. چه لذتي داشت افطاريهاي اون روزها. هر كسي عهده دار آوردن يك چيزي ميشد. يكي كتلت ميآورد، اون يكي آشرشته رو تقبل مي كرد و يكي هم سبزي خوردن و شعله زرد و نون پنير گردو. خدا به آقاي كشميري هم سلامتي بده كه زحمت درست كردن چايي رو ميكشيد. محل برگزاري افطارها هم، همون ناهار خوري بود كه طبقه پايين مدرسه قرار داشت. يكي از بهترين قسمتهاي برنامه هم نوبت بازي بود كه از ساعت ٣/٣٠ كه مدرسه تعطيل ميشد تا بيست دقيقه قبل از اذان ادامه داشت. يادمه هر روز ظهر و صبح هم برنامه ترتيل خواني يك جزء از قرآن هم برپا بود.
٢-خاطرات من از ماه رمضون توي دبيرستان بر ميگرده به افطاريهاي جلسه هفتگي. معمولا هر سال چهار تا افطاري توي ماه رمضون براي جلسه هفتگي داشتيم. اينجوري توي ذهنمه كه سينا پاي ثابت جلسه هفتگي توي ماه رمضون بود. يعني هر سال يكي از هفتههاي ماه رمضون خونشون افطاري برقرار بود. افطاريهاي ديگهاي كه يادمه مربوط ميشه به خونه ميثم (موسوي راد) كه يك شب قدري برگزار شد و شام هم قيمه بود، خونه ميثم چهرهآزاد هم برنامه افطاري برقرار بود كه توي اون شلوغي خيابونها مينيبوسهاي مدرسه تا قيطريه بايد ميرفتند. اونجوري كه يادمه اونشب بعد از افطار رسيديم. اگه افطاري ديگهاي يادشه بيادبنويسه (ميثم خودت صحت اين قضيه رو تاييد يا اصلاح كن!). خونه علي مقيمي و يا محمد حسين (منزوي) هم برنامه افطار داشتيم. يك برنامه خواب ظهر هم داشتيم كه يادم نمياد مربوط به سال چهارم بود يا همه سالها اين داستان برقرار بود.
٣- هر وقت صحبت از ماه رمضون و خاطرات مدرسه ميشه بيت اول شعر معروف قاضي محله توي ذهنم مياد كه ميگفت: رمضا آمد و خوان دل ما باز نشد قصه ميكده و دير سرآغاز نشد.
٤- يك نكته جالب هم آقاي سعيدنيا در مورد مقايسه محرم و رمضان مي زد كه از اون موقع حرفش توي ذهنم مونده. ميگفت كه رمضان ماه ميهماني خداست. من نميدونم اين چه ميهموني كه از صبح تا شب بايد طعم گرسنگش و تشنگي رو بچشي از اونور محرم ماه عزا و مصيبته. آخه اين چه مصيبتي كه هر روز و هر شبش سور و سات شام و ناهار برقراره و هر جا بري دست خالي بر نميگردي!
اگه كسي ديگه چيزي يادش مياد بياد بنويسه يا ايميل كنه براي مجتبي يا من كه اينجا آپلودش كنيم.
ّپن:١- حدودا دو ماه قبل رفته بودم ديدن امير وحيد، صحبت از خاطرات دوران دبيرستان شد. يك چند تا خاطره تعريف كرد كه من تا حالا نشنيده بودم. اين رو گفتم كه متذكر بشم رفقا اين خاطرههاشون نگذارند آكبند بمونه و خاك بخوره بيان اينجا بنويسن كه بقيه هم حالش روببرن! ٢- يك مورد كوچولويي كه امير وحيد يادش بود و تعريف ميكرد. نحوه تشويق كردن سيد امير (اشرف) توي مسابقات قرائت بود. اگه ياتون باشه عبارت معروفي كه باهاش اشرف رو تشويق ميكرديم اين بود: » طيب! طيبه الله! اشرف بارك الله » كه البته اين شعار هم به مانند بقيه شعارها دچار تغيير شد و بجاي كلمه اشرف ساير لغات هم بكار گرفته ميشد. ٣- يك سئوال اين برنامه افطاري عمومي چي شد؟ ٤- ممد دلالت و بقيه رفقايي رو هم كه دستشون از دنيا كوتاهه توي اين روزها و شبها فراموش نكنيم.
راستش رسم بر این بوده که تو وبلاگ از خاطرات مشترکمون بنویسیم. اما من می خوام با اجازه دوستان اندکی سنت شکنی کنم و به مناسبت ماه رمضان تعدادی از نواهایی را که مطمئنا برای هممون خاطره انگیز هستند در اینجا بذارم. مطمئنم هر کدوم از بچه ها با شنیدن این نواها خاطره ای براش زنده می شه که البته دور از ذهن نیست که اون خاطره به نوعی به دبیرستان و یا جلسات هفتگیمون ربط داشته باشه. چه بسا همین خاطرات تبدیل به پستهای بعدی این وبلاگ بشن. من به طور خاص، ماه رمضان سال چهارم و افطارهای دسته جمعی را به خاطر می آرم که توی اونها محمد دلالت یک تنه و بدون ادعا انجام دادن قسمت اعظم کارها را بر عهده داشت.
از طرفی مطمئنم که مخصوصا برای بچه هایی که خارج از کشور هستند و این نواها ممکنه در دسترسشون نباشه، این پست می تونه جای خالی اذان موذن زاده اردبیلی و ربنای شجریان را در سفره های افطارشون پر کنه.
هم می تونید آن لاین گوش بدید و هم می تونید فایلها را دانلود کنید.
بعد از كلي گشتن توي وسايلم، بالاخره يه سري عكس از دوره دبيرستان پيدا كردم كه مطمئنم براتون خيلي جالبه. عكسها رو دسته بندي كردم و به ترتيب از سال اول تا سال چهارم، تا جايي كه وقت بهم اجازه بده، براتون ميفرستم
عجالتاً توي اين عكس به چشمهاي محمد شيري، لپ حسين تقدس، اميرعلي قاسمي كه اصلاً معلوم نيست كجاي اين كائنات داره زندگي ميكنه، نگاه كنين!
سال اول، آقاي سعيدي براي درس جبر، يه برگه تمرين، كه پشت و رو بود، داده بود بهمون كه توي دو سه جلسه از ما خواسته بود كه بعضي از تمرينهاش رو حل كنيم. يه بار سر كلاس گفت، اون برگهاي كه دو سه جلسه پيش بهتون داده بودم قابش كنين بزنين به ديوار (((اوهووووو!!))) [در اين موقع يه مكث كرد و بعد ادامه داد:] پشتش سه تا تمرين هست كه براي جلسه بعد حل كنين
همون طوری که در تصاویر مشاهده می کنید دوستان در کاشان مشغول زور آزمایی هستند..!
رقبای بعدی عزیزگل (اسم کوچیکش چی بود؟) و سعید چنگیز رضایی بودن. اما انقدر آروم کشتی می گرفتن که آدم از هر چی کشتی چندش می گرفت !!! در همین موقع آقا اسکندری رو به آقا رفیعی گفت » آقا اینا دارن چه کار می کنن؟» آقا رفیعی هم بلافاصله گفت «آقا جمشون کنید اینا دارن تفریح می کنن»!!!!
اميدوارم اين خاطره به معني توهين به كسي نباشه. اگه يادتون باشه پسر آقاي وهبي دوسال از ما بزرگتر بود. فكر كنم ما كلاس اول دبيرستان بوديم و آقاي وهبي هم مشغول درس دادن بود و پنجرههاي كلاس هم باز. پنجرهها رو به حياط مدرسه بودند و توي اون ساعت كلاس پسر آقاي وهبي زنگ ورزش داشتند و سر و صداي بچهها رو ميتونستيم بشنويم. در گيرو دار كلاس ناگهان يكي از همكلاسيهاي پسر آقاي وهبي داد زد كه » وهبي گوساله! اون توپ رو پاس بده » درست يادم نمياد كه بعدش چي شد ولي به هرحال خيلي ضايع بود.
اولين مسافرتمون، اردوي كاشان بود. زمان اردو حدودهاي آبان و آذر بود. معلمهايي كه من يادم مياد باهامون اومده بودندعبارت بودند از: آقايان سعيدي، گلپايگاني، اسكندري
يكي از بازديدهايي كه داشتيم مسجد جامع كاشان بود. عدهاي از بچهها همراه گلپايگاني(معلم عربيمون) داشتند ميرفتند كه يكهو نميدونم چه جرياني پيش اومد كه يكدفعه فضا شلوغ شد و توي اين گير ودار حاتمي برگشت شامپوي مسافرتي رو كه داشت باز كرد و همش رو ريخت رو سر اين اقاي گلپايگاني! حالا شما حسابش رو بكنيد كه اين سر كف كرده رو و قيافه هاج و واج مونده اين معلم محترم رو كه با خودش ميگجه اينها عجب عجوبههايي هستند. دوماهه اومدند مدرسه معلم راهنمايي به اين خفني دارند. با من هم كه ارتباطشون هنوز اينقدر صميمي نشده كه روسرم شامپو بريزند.
نميشد تا برگشت به محل اسكان صبر كرد. بنابر اين تصميم گرفتند كه همونجا وسط حوض مسجد سرش رو بشويند. سردي هوا به اضافه يخ بودن اب رو در نظر بگيريد در كنارش تيكههاي بچه ها رو هم تجسم كنيد كه هي ميگفتند خوب بشور كف كنه! چشمهات ببند نسوزه!
پ ن: در مورد حاتمي مطمئن نيستم شايد يك فرد ديگهاي بود، اگه يادتون مياد تصحيح كنيد!