به ياد رمضان

از اون روزي كه پست جديد محمد ابراهيم رو خوندم داشتم فكر مي‌كردم كه چه خاطره‌ خاصي از اون روزها به بادم مياد. راستش مورد خاصي به يادم نيومد. اما شايد بشه ماه رمضونهاي اون سالها رو يك مروري با هم بكنيم:
١- يادتونه راهنمايي كه بوديم چند روز توي سال رو روزه عمومي بود. چه لذتي داشت افطاريهاي اون روزها. هر كسي عهده دار آوردن يك چيزي مي‌شد. يكي كتلت مي‌آورد، اون يكي آش‌رشته رو تقبل مي كرد و يكي هم سبزي خوردن و شعله زرد و نون پنير گردو. خدا به آقاي كشميري هم سلامتي بده كه زحمت درست كردن چايي رو مي‌كشيد. محل برگزاري افطارها هم، همون ناهار خوري بود كه طبقه پايين مدرسه قرار داشت. يكي از بهترين قسمتهاي برنامه هم نوبت بازي بود كه از ساعت ٣/٣٠ كه مدرسه تعطيل مي‌شد تا بيست دقيقه قبل از اذان ادامه داشت. يادمه هر روز ظهر و صبح هم برنامه ترتيل خواني يك جزء از قرآن هم برپا بود.
٢-خاطرات من از ماه رمضون توي دبيرستان بر مي‌گرده به افطاريهاي جلسه هفتگي. معمولا هر سال چهار تا افطاري توي ماه رمضون براي جلسه هفتگي داشتيم. اينجوري توي ذهنمه كه سينا پاي ثابت جلسه هفتگي توي ماه رمضون بود. يعني هر سال يكي از هفته‌هاي ماه رمضون خونشون افطاري برقرار بود. افطاريهاي ديگه‌اي كه يادمه مربوط ميشه به خونه ميثم (موسوي راد) كه يك شب قدري برگزار شد و شام هم قيمه بود، خونه ميثم چهره‌آزاد هم برنامه افطاري برقرار بود كه توي اون شلوغي خيابونها ميني‌بوسهاي مدرسه تا قيطريه بايد مي‌رفتند. اونجوري كه يادمه اونشب بعد از افطار رسيديم. اگه افطاري ديگه‌اي يادشه بيادبنويسه (ميثم خودت صحت اين قضيه رو تاييد يا اصلاح كن!). خونه علي مقيمي و يا محمد حسين (منزوي) هم برنامه افطار داشتيم. يك برنامه خواب ظهر هم داشتيم كه يادم نمياد مربوط به سال چهارم بود يا همه سالها اين داستان برقرار بود.
٣- هر وقت صحبت از ماه رمضون و خاطرات مدرسه ميشه بيت اول شعر معروف قاضي محله توي ذهنم مياد كه مي‌گفت: رمضا آمد و خوان دل ما باز نشد قصه ميكده و دير سرآغاز نشد.
٤- يك نكته جالب هم آقاي سعيدنيا در مورد مقايسه محرم و رمضان مي زد كه از اون موقع حرفش توي ذهنم مونده. مي‌گفت كه رمضان ماه ميهماني خداست. من نميدونم اين چه ميهموني كه از صبح تا شب بايد طعم گرسنگش و تشنگي رو بچشي از اونور محرم ماه عزا و مصيبته. آخه اين چه مصيبتي كه هر روز و هر شبش سور و سات شام و ناهار برقراره و هر جا بري دست خالي بر نمي‌گردي!
اگه كسي ديگه چيزي يادش مياد بياد بنويسه يا ايميل كنه براي مجتبي يا من كه اينجا آپلودش كنيم.
ّپ‌ن:١- حدودا دو ماه قبل رفته بودم ديدن امير وحيد، صحبت از خاطرات دوران دبيرستان شد. يك چند تا خاطره تعريف كرد كه من تا حالا نشنيده بودم. اين رو گفتم كه متذكر بشم رفقا اين خاطره‌‌هاشون نگذارند آكبند بمونه و خاك بخوره بيان اينجا بنويسن كه بقيه هم حالش روببرن! ٢- يك مورد كوچولويي كه امير وحيد يادش بود و تعريف مي‌كرد. نحوه تشويق كردن سيد امير (اشرف) توي مسابقات قرائت بود. اگه ياتون باشه عبارت معروفي كه باهاش اشرف رو تشويق مي‌كرديم اين بود: » طيب! طيبه الله! اشرف بارك الله » كه البته اين شعار هم به مانند بقيه شعارها دچار تغيير شد و بجاي كلمه اشرف ساير لغات هم بكار گرفته مي‌شد. ٣- يك سئوال اين برنامه افطاري عمومي چي ‌شد؟ ٤- ممد دلالت و بقيه رفقايي رو هم كه دستشون از دنيا كوتاهه توي اين روزها و شبها فراموش نكنيم.

رمضانیه

راستش رسم بر این بوده که تو وبلاگ از خاطرات مشترکمون بنویسیم. اما من می خوام با اجازه دوستان اندکی سنت شکنی کنم و به مناسبت ماه رمضان تعدادی از نواهایی را که مطمئنا برای هممون خاطره انگیز هستند در اینجا بذارم. مطمئنم هر کدوم از بچه ها با شنیدن این نواها خاطره ای براش زنده می شه که البته دور از ذهن نیست که اون خاطره به نوعی به دبیرستان و یا جلسات هفتگیمون ربط داشته باشه. چه بسا همین خاطرات تبدیل به پستهای بعدی این وبلاگ بشن. من به طور خاص، ماه رمضان سال چهارم و افطارهای دسته جمعی را به خاطر می آرم که توی اونها محمد دلالت یک تنه و بدون ادعا انجام دادن قسمت اعظم کارها را بر عهده داشت.

از طرفی مطمئنم که مخصوصا برای بچه هایی که خارج از کشور هستند و این نواها ممکنه در دسترسشون نباشه، این پست می تونه جای خالی اذان موذن زاده اردبیلی و ربنای شجریان را در سفره های افطارشون پر کنه.

هم می تونید آن لاین گوش بدید و هم می تونید فایلها را دانلود کنید.


دریافت فایلاذان – موذن زاده اردبیلی


دریافت فایل ربنا – شجریان


دریافت فایل مناجات -این دهان بستی دهانی باز شد – شجریان


دریافت فایل دعای سحر


دریافت فایل دعای افطار


دریافت فایل أسماء الله

دو محمد و یک سیب گندیده !

باز هم شرارت های سال سوم !
یادمه ممد (ره) یه سیب توی جامیزی گذاشته بود که یه روزی بخوره !!
عید شد و همه رفتیم خونه ولی ممد یادش رفت که سیبش رو بخوره . نتیجه ؟ سیب بعد از27-28 روز توی اون مشما تبدیل به مجسمه سیب شذه بود!
منتها از نظر ممد (ره) هنوز می شد نگهش داشت و برای منظور هایی مثل «تنبیه ممد پازوکی» ازش استفاده کرد!!!
البته ممد انقدر بچه آرومی بود که احتیاج به تنبیه نداشت اما خوب نظر ممد (ره) چیز دیگه ای بود !! بنابراین گاهگهی بنابر تشخیص ممد (ره) مشمای سیب از پشت به درون پیرهن ممد پازوکی انداخته می شد!!! اگر پازوکی مقامت می کرد من هم به ممد (ره) کمک مختصری می کردم ! اگرم مقاومت خیلی زیاد می شد حمید هم وارد معرکه می شد و در 100% موارد (حالا یا با زبون خوش یا یه کم ناخوش) سیب گندیده با موفقیت درون گردن پازوکی می رفت!
حتی اگر پازوکی مشما رو توی سطل آشغال می انداخت دوباره درش می آوردیم و روز از نو و روزی از نو!
تا اینکه یه روز پازوکی به قول اجانب over the edge شد و سیب رو از پنجره پرت کرد بیرون ! حالا بگذریم که یه کتک حسابی خورد برای همین کار! اما ممد (ره) راه حل بهتری داشت!!
چند روزی از مراسم روز معلم گذشته بود و حمید یه کمی از یونولیت های بی استفاده از مراسم رو آورده بود سر کلاس ! ممد (ره) هم نامردی نکرد و همون یونولیت ها رو سر فرصت ریز ریز کرد و در یک فرصت مناسب خالی کرد توی یقه پازوکی!!!! چشمتون روز بد نبینه !
نتیجه عالی بود ! سلول های یونولینت به موها و لباس پازوکی الکتریسیته داده بودن و همگی چسبیده بودن به جون پازوکی. نتیجه برای خود ما هم شگفت آور بود ! چون تلاش پازوکی برای جدا کردن سلول ها به هیچ جا نمی رسید و همین طور بالا پایین می پرید و به ماها فحش می داد!
فکر کنم پازوکی تا یک هفته داشت از لباساش یونولیت در میاورد !!!!!!

آقای مهندس…

بازم سر کلاس آقا وهبی بودیم که داشت بهمون دیکته می گفت و مطلب دیکته هم لغات سخت کتاب از اول تا اونجایی که خونده بودیم !
علی رفیعی کنار من نشسته بود و اگر اشتباه نکنم داشتیم یه نمه تقلب هم می کردیم ! علی هم بیشتر لغات رو هی تکرار می کرد و بلند می خوند و می نوشت ! آقای وهبی رسید به کلمه Person و خوند :»پرسِن» اما علی این بار اون طوری که نوشته می شه خوند یعنی گفت » پرسُن !» آقا وهبی هم که دید لغت لو رفته شاکی شد و گفت» پرسِن ! پرسِن! آخه تو چرا اینقدر لطمه ای ؟ یا با اطرافت تماس می گیری یا شیطنت های بی جا می کنی. اگر نبود به خاطر احترامی که برای آقای مهندس قایل هستم تا حالا ….» هنوز جمله اش تموم نشده بود که از اطراف صدای «بابا مهندس ! اوههووو! در عقب رو بزن پیاده میشم! آقا ایستگاه نگه دار و…» بلند شد ! حمید هم در این موقع ها با کمک ممد (ره) کل ردیف نیمکتها رو هل می دادن به جلو دست به کار شدن و خلاصه کلاس به هم خورد و آقا وهبی هم دیکته رو همونجا تموم کرد و گفت برگه ها رو بدید به بغل دستیاتون!
خودمونیم عجب سیستم اغتشاش سازمان یافته ای بود این سوم الف !!

خواجه بمرد !

سر کلاس آقا وهبی بودیم که داشت شرطی نوع دوم (!) یادمون می داد ( توی پرانتز بگم که بر اساس تجربه شخصی نوع سوم توی مکالمات روزانه بیشتر به کار برده می شه !) انگار این وسط یه بینوایی بیرون مدرسه مرده بود (همسایه روبرویی مدرسه) و داشتن سر دست می بردنش میت رو. آقای وهبی که گرم درس بود یه هو بدون مقدمه و دقیقا در ادامه جمله درسش و حتی بدون یه کم مکث چشماشو بست وگفت «ناگهان بانگ برآمد که خواجه بمرد ! یه صلوات بفرستید.» و بعدش تا 1 دقیقه سکوت کرد و همچنان چشماشو بسته بود ما که اینور کلاس نشسته بودیم احساس می کردیم که از مریخ تازه اومدیم و همین طور همدیگه رو نگاه می کردیم و زیرزیرکی می خندیدیم !!

پنج برابر اعتبار !

سال سوم که بودیم سر میان ثلث (!) من سر امتحان آقای خدابخش مریض شدم و غایب! هفته بعدش خودمو آماده کرده بودم که یه گیر حسابی بهم بده ولی اتفاقی نیفتاد ! گذشت تا کارنامه میان ثلثی بهمون دادن و من ملاحضه کردم که نمره هندسه ام شده 5 ! با اطمینان از اینکه اشتباهی شده جلسه بعدی هندسه تا آخر کلاس صبر کردم و رفتم پهلو اقا خدابخش و با اعتماد به نفس گفتم که اینجا اشتباه شده و من اصلا اون روز در محل وقوع جرم نبودم و شاهد هم دارم و….
آقا خدابخش هم صبر کرد حرف من که کاملا تموم شد خیلی خونسرد گفت » اشتباهی نشده است من خودم 5 دادم. تازه باید خوشحال هم باشی من معمولا کسی سر امتحانم نیاید 1 می دهم. این نشان می دهد من برایت 5 برابر دیگران اعتبار قایلم !!»
و من دست از پا دراز تر برگشتم سر کلاس !

در راه دریاچه تار

راننده می‌نی‌بوس ما آقای نجفی بود. راه رو گم کردیم و مجبور شدیم توی یک نمازخونه بین راهی اطراق کنیم تا ببینیم چی میشه. بچه‌ها خسته بودند و یک عده رفتند توی نمازخونه خوابیدند. متولی مسجد هم اومد با سر و صدا همه رو بیرون کرد. فکر کنم دو سه ساعتی همونجا بودیم تا اینکه آقای اسکندری که با گروه اول رفته بود. اومد و قرار شد با راهنمایی اون به سمت دریاچه حرکت کنیم. تا یک جایی با می‌نی‌بوس رفتیم ولی دید توی شب خیلی کم بود و مسیر هم مشخص نبود. بنابر این مجبور شدیم از یک جایی به بعد پیاده راه بیفتیم. ساعت حدودهای ۱۲ شب بود. زیر نور ماه پیاده راه افتادیم. آقای اسکندری جلو می‌رفت و بقیه هم دنبالش چون فقط اون مسیر رو بلد بود. خدا خدا می‌کردیم که دوباره راه رو گم نکنیم! بالاخره بعد از نیمساعت پیاده روی رسیدیم به محل اطراق بچه‌ها

یادتون هست……17

205- حاج آقا ذوالفنون اگه نهارمون رو نميخورديم دعوامون ميكرد. ميگفت اين غذاها بوي عشق ميده چون ماماناتون با عشق براتون پختنشون.

206- شعر جالبي كه آقاي جزيني نقل كرد كه دوست شاعر ميرزا ابوالقاسم براش سروده بود: رفيق نازنينم ميرز ابوالقا-  سُمش در مصرع قبلي نشد جا

207- تابستون سال سوم هر روز ظهرا ناهارامونو بر مي داشتيم مي رفتيم توي پارك روبروي مدرسه مي خورديم.

208- تو مسافرت مشهد سال سوم آقاي كاظمي و اسكندري (كه اصولا دوست صميمي بودند) با هم قهر بودن و از بچه ها براي خودشون يارگيري مي كردند.

209- آقاي شكيبا به من مي گفت: آقاي گردن باريك زادگان!

210- همين آقاي شكيبا به ميثم زنجاني گفته بود: پُسر جان من! چرا مثل بُز به من نگاه مي كني!!

211- آقاي حاج مير صادقي يك بار كه با موتور وارد مدرسه شده بود طنابهاي بازي فوتبال رو نديده بود و …. تا چند وقت صورتش خط خطي بود.

212- حاج آقاي شكوري چقدر دل نازك بود و هر وقت بين نماز صحبت مي كرد اشكش جاري مي شد. خدايش رحمت كناد!

213- تو بشاگرد آقاي گلپايگاني صبح ها براي بيدار كردن بچه ها نوار مصطفي اسماعيل مي ذاشت و صداش رو بلند مي كرد.

214- آقاي رفيعي كه مسئول گروه fence بود مي گفت حضرت موسي هم تو گروه fence بوده، آنجا كه مي فرمايد: الهكم و اله موسي فنسي (طه 88). بقيه گروه ها هم جايگاه خودشون رو در قرآن پيدا كرده بودند كه اگه كسي يادشه بگه.

215- يادتون مياد اون باغ پرتقال تو بشاگرد رو كه پرتقالاش اندازه هندونه بود و صاحب باغ گفت هرچي مي تونيد بخوريد ولي بيرون نبريد. يادمه قدر هاي دوره بيشتر از دو سه تا نتونستند بخورند.

216- در راه رفت به بشاگرد من قسمتي از راه رو جلوي كاميون نشستم. يك جا از وسط جاده، سيلاب فصلي رد مي شد و راننده مجبور شد توي آب حركت كنه. بي اغراق آب تا شيشه جلوي كاميون ارتفاع داشت. نمي دونم چقدر بيشتر لازم بود تا كاميون شناور بشه و آب اونو با خودش ببره، ولي مي دونم زياد نبود!

217- مسافرت بشاگرد نزديك انتخابات مجلس بود. يك نفر آگهي تبليغاتي يك كانديدا از كرج رو آورده بود كه خيلي مضحك بود. از بزرگترين سوابق كاري طرف اين بود: برداشتن درب خانه …. (اسم يك بنده خدا)، احداث يك حلقه چاه در …. (اسم يك روستا). خلاصه يادمه آقاي گلپايگاني و رفيعي در تمام طول مسافرت اين قضيه رو دست گرفته بودند.

218- يكي از فحش هاي آقاي گلپايگاني اين بود: «سندرقيت». گاهي هم مي گفت: «مي زنم سندرقيتتو پاره مي كنما!». قطعا خودتون مي دونيد اين جمله كجا و چطوري معروف شده.

موتور براوو حامد عابديني و رانندگي رضا كريمي

يك شب بعد از كارگروهي حدوداً ساعت 20:30 تا 21 منتظر بودم علي بيات و ديگر دوستان بيان بريم خونه كه به حامد عابديني گير دادم با موتوربراوو ش  كه نو بود يك دوري تو مدرسه بزنم . 2-3  دور كه زدم رضا كريمي رو هم جو گرفت كه اونم سوار بشه. فكر كنم تا اون موقع سوار دوچرخه هم نشده بود. يك دور كه زد خيلي بهش حال داد ، تو دور دوم گاز موتور رو گرفت نتونست جمع كنه مستقيم رفت تو ديوار كنار دروازه دم درب خروجي مدرسه، چشمهاي حامد رو خون گرفته بود. موتور نو و …. . آقا  رضا يادته؟

شعر و شاعري از سيد ميثم موسوي راد

آقا ميثم اگر اين متن رو خوندي تكميلش كن تا حالي بكنيم:

اين شعر رو ميثم تو سال سوم پيش از ماه رمضون سرود:

رمضان آمد و مستي به سرم نيست هنوز          به نمازم رخ او در نظرم نيست هنوز

رمضان ماه غم است و غم ما شادي ماست        واي بر من كه غمي در بدنم نيست هنوز

…………………………………………………. ديگه يادم نيست!!!!!!!!!1

ولي خودمونيم . عجب شعري بود.

 

قلعۀ …

آقای امامی افشار بعضی درس ها را خیلی توضیح می داد و تمام داستان های حول و حوش اونو تعریف می کرد.

ولی بعضی درس ها را هم بچه ها علاقه مند بودند و خیلی سؤال می کردند. من جمله ، یه درسی بود در مورد قلعه قهستان که چند جلسه طول کشید. شیطنت بچه ها گل کرده بود و مرتب سوال می کردند در مورد این قلعه (این استاد عزیز ،اگه یادتون باشه، از خطه آذربایجان بودند). آخر سر شاکی شد و گفت چی شده شما این همه سوال می کنید؟؟!!! درس بعد…درس بعد را بخون آقای …

بای بای کردن با آقای گلپایگانی

اگه یادتون باشه سال سوم و توی اون اوضاع قاراشمیش مدرسه آقای گلپایگانی هم با مدرسه به اختلاف رسیده بود و یکروز حدودهای ظهر گفت که من دارم مدرسه رو برای همیشه ترک می کنم. اونموقع آقای گلپایپانی معلم راهنمای سال اول بود. جریان اینطوری شد که آقای گلپایگگانی اومد سوار پیکان پژویی که زیر سقف رک بود شد که بره. در همین حال عده ای از بچه های دوره 20 (سال اول بودند) و دوره 17 اومدند که مانع رفتن آقای گلپایگانی بشوند. صحنه جالبی بود. بک عده با صحبت می خواستند که مانع رفتن بشوند. عده ای اشک می ریختند! و یکی پیرهن آقای گلپایگانی رو می کشید. دو نفری هم رفته بودند زیر چرخ جلوی ماشین ایشون خوابیده بودند! که باید اول از روی ما رد شین! خداییش اگه من جای آقای گلپایگانی بودم. بیخیال رقتن می شدم. حالا شما این ابراز احساسات شدید رو با عکس العمل خودمون مقایسه کنید. یادمه یکی دوید توی کلاس و گفت آقای گلپایگانی داره میره! عده ای از بچه ها پشت پنجره جمع شدن و برای آقای گلپایگانی که با ماشینش داشت از در مدرسه می رفت لبخند می زدند و بای بای می کردند. به این می گویند اوج احساسات!

مبصر كلاس سوم الف!

قبل از تعريف كردن خاطره بگم كه ممكنه توي جزئيات اشتباه كرده باشم، كساني كه مي‌دونن لطفاً اصلاح كنن

اگه يادتون باشه سال سوم يه مدت حسين باقري، كه مبصر كلاس سوم الف هم بود، مشكل شديد معده پيدا كرده بود و به قول دكتر محمود زاده با معده خورده بود زمين! (البته من نميدونم چي شده بود كه اين بچه اندِ مثبت، با سوم الف بُر خورده بود؟!!)

توي مدتي كه حسين نميومد مدرسه، وظيفه خطير مبصري سوم الف رو به علي بيات سپرده بودن و اون هم حسابي پيچ رو سفت گرفته بود و كوچكترين اغماضي نمي‌كرد.

يه بار سر كلاس ادبيات آقاي امامي افشار، نميدونم چه مسئله‌اي پيش اومده بود كه آقاي امامي افشار مي‌خواست مبصر رو صدا كنه كه يه وظيفه‌اي رو بهش محول كنه، گفت: مبصر كلاس كيه؟ تا آقاي امامي افشار اين رو گفت، مهدي صفي‌زاده (كه وحشتناك دلم براش تنگ شده) براي مسخره بازي از جاش بلند شد. (مهدي توي زديف كنار پنجره، نيمكت يكي مونده به آخر سمت كلاس مي‌نشست)

دو ثانيه بعدش هم علي بيات اون جلو از جاش بلند شد! آقاي امامي افشار هم فكر كرد مهدي واقعاً مبصره و علي بيات مسخره بازي داره در مياره!!! كلي بهش توپيد و گفت كه وحشي شدي (!) و خلاصه وسط خنده و سر و صداي بچه‌ها رفت ته كلاس پيش مهدي و خيلي جدي شروع كرد باهاش حرف زدن…

سوم الف بود ديگه! بالاخره يه علتي داشت كه سال بعدش ما رو، خيلي دقيق و با مطالعه، توي دو تا كلاس چهارم الف و چهارم ب پخش كردن!

رضا کریمی تجربی خوان

فکر کنم سال سوم بودیم. سر کلاس آقای خدابخش بود و رضا کریمی رفت که یک مساله‌ای رو حل کنه. ظاهرا راه حلش خیلی درست نبود. آقای خدا بخش یک نگاه نگاهی بهش کرد و گفت: تو ریاضی خوانی! بهتر بود که طبیعی می‌خواندی!

اصلاح کمیل (قیدرلو)

گرچه اون موقع هنوز حرف اصلاحات و اینجور چیزا توی جامعه رواج نیافته بود، ما اصلاحات را از درون شروع کردیم.

مسافرت سال سوم – بوشهر

محاسن مبارک کمیل یه کم بلند شده بود (و این بچه ها را اذیت می کرد،چون عید بود و سال تحویل و بازار روبوسی داغ). تصمیم گرفته شد ریش های کمیل مقادیری اصلاح  شود (با لاجبار) . برنامه ریزی های لازم انجام شد .شب فرصت خوبی بود برای اینکار که اول کمی با قیچی کل کل بشه و بعد فردای آن روز با ماشین و این بار با میل خودش کوتاه بشه. نمی دونم کی قضیه را به گوشش رسونده بود که اون شب را رفت لابه لای دوم ها تو یه اتاق دیگه خوابید و نشد پیداش کنیم. برای همین فرداش هفت هشت نفری گرفتیمشو اصلاحات انجام شد. نکته اینجا بود که بعد این همه بدبختی احساس کردیم خیلی فرقی نکرد.

پ ن : فکر کنم 2 یا 3 سال دیگه بچه کمیل می تونه این خاطره را بخونه.

بُز كوهي

مسافرت درياچه تار بود كه آقاي خدابخش و حاج باقر هم با ما همسفر بودند. ماشاءالله آقاي خدابخش كوهنورد حرفه‌اي بود. صبح زود كه پا مي‌شد از اين تپه‌هاي اطراف درياچه بالا مي‌رفت. يكبار اينقدر دور شده بود كه مثل يك نقطه بنظر مي‌رسيد. در همون حال ما كنار حاج‌باقر در محل اطراقمون وايساده بوديم و به كوهنوردي آقاي خدابخش نگاه مي‌كرديم كه حاج‌باقر برگشت گفت: ماشاء الله اين آقاي خدا بخش مثل بز كوهي از اين تپه‌ها بالا مي‌ره!

ماجراهای آقای آقابابایی – 1

سلام

بوشهر سال سوم یکی از مسافرت های استثنایی بود و خیلی خوش گذشت. خیلی از بچه ها بودند (55 نفرِی می شدند). بعد هم به خاطر شلوغی مدرسه کسی به بچه ها کار نداشت که هیچ ، خیلی برنامه ها هم توسط خود بچه مدیریت می شد. یادمه یه جلسه توجیهی هم قبل از مسافرت گذاشته شد و گفته شد که شما سوم ها بزرگ این مسافرتید. همچنین خواسته شد که فضای با نشاط و شادی به مسافرت داده بشه ( اگه اشتباه نکنم کاظم اسکندری بود تو اون جلسه). ….. در راه رفت یه توقف یه شبه در اصفهان داشتیم. آقای آقابابایی را به خاطر بیارید – کلی خاطره ازش هست که باید تعریف بشه . یادم نیست چی شد که بعد از شام ، مجید آقابابایی بود که – با اون هیکل – روی دست بچه ها در حالیکه همه اشهد می گفتند وارد سالن شد. منم جزو تشییع کنندگان بودم البته. خلاصه بعد از یه جشن پتوی مفصل ، گذاشتنش وسط پتو و حدود 35 تا 40 نفر هم دور پتو را گرفتند و انداختیمش بالا. اما چه انداختنی. حساب کنید اینهمه آدم زور می زدند 2 متر بیشتر بالا نمی رفت. بعد هم پایین که می آمد، جمعیت نمی تونستند وزنو تحمل کنند و به جای اینکه روی پتوی نرم فرود بیاد در هر مرتبه فرود شالاپپی می خورد زمینو و یه صدایی هم می داد. ( یادم می یاد تو یشاگرد سال قبلش که سوم ها همین کار را با آقای حامد شکوری کردند بی اغراق 5 متر به راحتی به بالا پرت می شد. تازه کلی هم کیف می کرد.) بعد هم نمی دونم چی شد که روسری سرش کردند و عروسی براش گرفتند!!!!!!!! بنده خدا هم خورد شده بود و هیچ عکس العملی نمی تونست نشون بده.

سیلی شماره دو !!

بازم در مورد امیر پاکدل عزیز و کشیده های آبداری که میزد! فکر کنم آخرش یکی به خودم بزنه !!
سال سوم همون طوری که در اولین بخش یادتون هست …. نوشتم امیر و علی همیشه کلکل داشتن. (دلیلشو باید خود امیر اجازه بده تا بگم)
این دو از هر فرصتی استفاده می کردن تا یه سیخی به هم بزنن و انصافا هم همیشه علی شروع می کرد. یعنی وقتی موظوعی برای خنده پیدا نمی کرد به امیر گیر می داد که گاهی وقتا هم به بگو مگو و در 1-2 مورد هم به برخورد فیزیکی منجر می شد.
از جمله کرمهایی که علی می ریخت این بود که امیر رو «پاکی» خطاب می کرد. (نکته خارج از بحث: پاکی در انگلیس خیلی کلمه offensive ای هست که لات و لوتها به پاکستانی ها میگن و بی ادبانه و از اون بدتر نژاد پرستانه محسوب میشه!! البته فکر نکنم علی منظورش این بود !!!!)
یه کرم دیگه ای هم که علی میریخت این بود که زانو هاشو میزاشت زیر جامیزی و کل میز و نیمکت رو بلند می کرد و ول می کرد رو زمین و تق و توق راه می انداخت. یه بار که داشت این کار رو می کرد سر کلاس هندسه آقا خدابخش بود . ایشون پشتش به کلاس بود و داشت از اون شکلای 3 بعدی هندسه رو با دقت مخصوص خودش می کشید که علی بازم میز رو بلند کرد و بعد از زدن میز به کمر امیر کوبوند به زمین. آقای خدابخش که برگشت ببینه چی شده که امیر به صورت کاملا شاکی از جاش بلند شد با خشم به علی نگاه کرد و آنچنان چکی به علی زد که صدای قابلمه داد! (به طور خاص یه صدایی شبیه : «قاااارپ») آقای خدابخش داشت ناباورانه صحنه رو نگاه می کرد. بعد از چند ثانیه در سکوت و ناباوری همگی آقای خدابخش گفت » چه خبر است چرا به جان یکدیگر افتاده اید ؟!»

تیکه ننداز..!!

سال سوم بودیم که آقای نیلی اومده بود سر کلاس و طبق معمول قاطی حرفاش چیزای با مزه می گفت… یه روز که نمی دونم بحث چی بود یه دفعه کلاس شلوغ شد و هر کی یه چیزی بار می کرد. یکی اوهوووو می گفت یکی می گفت در عقبو بزن پیاده میشم (این یکی البته امیر آریازند بود !!!!) یکی صدای سرفه وحشتناک در میاورد (یعنی علی رفیعی!!!) من داشتم آماده می شدم که روی میز رنگ 6و8 ابوعطا بزنم و خلاصه همه داشتن مسخره بازی در میاوردن و آقای نیلی هم هنوز نتونسته بود ساکتمون کنه که یه باره خود به خود ساکت شدیم (یادتون هست گاهی وسط شلوغ کردن یکهو ساکت می شدیم اما دوباره شروع می کردیم؟!!) اما این بار امیر پاکدل به اندازه 3-4 ثانیه دیر ساکت شد و درست در همون 3-4 ثانیه گفت «باید براش کوپن اعلام کنن…» نمی دونم اصل بحث چی بود اما این کوپن اعلام کردن کاملا به موضوع می خورد و ناخواسته یه کمکی هم بوی سیاسی می داد. که ناگهان آقا نیلی آتیش گرفت و داد و فریادش رفت به هوا که : «کی بود این حرفو زد.. بی مزه … تیکه ننداز…تیکه ننداز…تیکه ننداز… کی بود گفتم خودش پا شه واسته» امیر پا شد و گفت من بودم. آقا نیلی هم دوباره شروع کرد: » بی ادب..تیکه ننداز…» تا امیر میومد بگه ببخشید آقا نیلی دوباره می گفت «تیکه ننداز…» فکر کنم در مجموع 47 بار بهش گفت تیکه ننداز…!!!!

باز هم حامد عابديني!

آخرش فكر كنم اين حامد نازنين همون بلايي كه سر پويا اينا توي يزد اورد سر ما توي اين بلاگ بياره! ولي اين يكي رو نميشه تعريف نكرد:

هفته شهداي سال سوم، روز آخر، يعني پنجشنبه، از بهشت زهرا برگشته بوديم مدرسه و مراسم عزاداري بود و بعدش هم شام. خاطره مربوط به قسمت مراسم عزاداري ميشه

يادمه آخراي مراسم عزاداري بود كه بچه‌ها سنگين سينه مي‌زدند و چراغ‌ها هم طبيعتاً خاموش بود. آخر سينه‌زني بچه‌ها شور گرفتند و يه دايره وسط سينه زن‌ها شروع كردن به عزاداري سنگين و چرخيدن…. كه يه دفعه گممممممبببب…!

حامد عابديني هم كه نزديك به محيط اين دايره بود، محكم خورد به يكي از ستون‌هاي توي نمازخونه!

شما اگه جاي كسي بودين كه اين صحنه رو ديده، توي اوج عزاداري چيكار مي‌كردين؟؟؟!!!

دلم خيلي برات تنگ شده حامد جون! حيف كه قدر لحظه‌هاي دوران دبيرستان رو ندونستم و رفاقت با تو رو توي اون دوران از دست دادم…